شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

نی نی پارتی یاسمینا دختر مرمر بانو به روایت تصویر

از راست :‌ مهراد - رونیا - باران - شادیسا - پارمین اون بالا : امیرحسین - کوروش   گوشه سمت راست :‌کوروش با بادی راه راه - رونیا - ارغوان در حال گریه - پارمین - کیان - شادیسا - مهرسا - باران - یاسمینا   شادیسا در حال لگد زدن به دوست جونش پارمین در حال لالا کردنه!!!   از راست : آیهان - ارغوان - مهراد- رونیا - باران - شادیسا   این هم قسمت خوشمزه ی مهمونی دست مریم جون درد نکنه که خیلی خیلی زحمت کشیده بود و به همه ی مامانا و نی نیها بینهایت خوش گذشت. ...
21 دی 1391

چکاپ چهار ماهگی پیش دکتر نریمان

مدتها بود که تعریف دکتر نریمان رو از دوستان و آشنایان شنیده بودم. بخاطر همین تصمیم گرفتم تا برای چکاپ ٤ ماهگی شما رو ببرم مطبش.  این عکس شما در حالیکه حاضر شدی تا بابایی از سرکار بیاد و ما رو ببره مطب . خوشبختانه دومین نفر بودیم و اصلا معطل نشدیم. دکتر نریمان دقیقا مثل تعریفاتی که ازش شنیده بودم بسیار دقیق و کاربلد بود. یه عالمه اطلاعات بهمون راجع به این سنی که شما هستی داد. قد و وزنت رو هم اندازه گرفت. کمی با اونی که بهداشت به ما گفته بود فرق داشت: وزنت: ٧ کیلو و ٣٠٠ قدت : ٦٨/٥ خب دلیل نق نقهای اخیر هم پیدا شد. گفت که نی نی ها از سه ماهگی شروع به دندون در آوردن میکنن و خارش لثه هاشون کلافه شون میکن...
12 دی 1391

دختر شجاعم چهار ماهگیت مبارک

شادیسای عزیزم، چهارشنبه ششم دیماه چهار ماهه شدی و باید تو رو برای واکسن می بردیم مرکز بهداشت. برف و بارون می یومد و هوا به شدت سرد بود. ولی خب بابایی مرخصی ساعتی گرفته بود و اول وقت رفتیم. خانمه با دیدن ما تعجب کرد و گفت که پدر و مادر مقرراتی هستیم که توی این هوا شما رو برای واکسن بردیم! اول قد و وزنت رو اندازه گرفت که خدا رو شکر خیلی رضایت بخش بود. قد : 65 سانت وزن : هفت کیلو و دویست گرم بعد هم نوبت واکسن سه گانه بود و قطره ی فلج. الهی که من قربون دختر شجاعم برم. فقط همون لحظه که سوزن به پات فرو رفت یه لحظه گریه کردی و به محض اینکه بابایی شروع به قربون صدقه رفتنت کرد خندیدی... همین و همین ! من هم که مطا...
9 دی 1391

اولین یلدا ، بلندترین شب سال در کنار فرشته کوچکمون

امسال شب یلدامون با سالهای پیش خیلی تفاوت داشت. یه عضو کوچک و ناز به خانواده مون اضافه شده بود و این موضوع باعث شد تا من که تا قبل از اومدن شما ، کوچکترین فرد خانواده بودم ، بخوام که همگی شب یلدا رو بیان خونه ی ما.... به عمه منیژه و حاج آقا هم که تنها هستن گفتیم که بیان پیشمون و خدا رو شکر که قبول کردن.می ترسیدم بخاطر شما نتونیم به همه ی کارهامون برسیم ولی از اونجایی که شما دختر خیلی خوب و وقت شناسی هستی ، بیشتر روز رو توی خواب بودی و من و بابایی به تمام کارهامون رسیدیم و وقتی که مهمونهای عزیزمون رسیدن با یه میز تزئین شده ی یلدایی مواجه شدن! برای شام بابایی مرغ درست کرد و من هم مرصع پلو. و خلاصه شب خاطره انگیزی در کنار خانواده...
4 دی 1391

یکسال پیش در چنین روزی ...

شادیسای عزیزم الان که دارم این مطلب رو می نویسم شما روی پای مامانی به خواب فرو رفتی. فرشته ی نازم، سال پیش چهارم دیماه بود که مامانی برای اولین بار به وجود نازنینت پی برد! با کمال ناباوری دومین خط روی بی بی چک که هی داشت پر رنگ تر میشد به من فهموند که یه فرشته ی کوچولو مهمون دل مامانی شده. یکساله که مادر شدم. ولی تصورم از مادر بودن توی این یکسال خیلی تغییر کرده. اولش "مادر" برام فقط یک کلمه بود . ولی الان با تمام وجودم حس میکنم که مادر بودن یعنی چی. مادر بودن ماورای تصوراتم خیلی باشکوه و زیبا و در عین حال سخته. از خدای مهربون میخوام حالا که منو لایق دونسته و مادر یه فرشته ی معصوم شدم، کمکم کنه تا بتونم یه فرزند سالم ...
4 دی 1391

دومین دیدار شادیسا و دوستاش

بعد از برگزاری مهمونی شب یلدا توی خونه مون ، من و شما از جمعه شب به قصد اقامت یکهفته ای به خونه ی مامان پروین رفتیم. آخه بابا محمدرضا در مرحله ی نوشتن پروپوزال و پایان نامه اش هست و شبها که از سرکار میاد خونه ، تمام وقتش رو با شما می گذرونه و تو نگهداری از شما و راه بردن های شبانگاهی به مامانی کمک میکنه! به همین خاطر من تصمیم گرفتم که یکهفته بریم خونه ی مامان پروین تا بابایی مهربون بتونه با خیال راحت به کارهاش برسه. شنبه ساعت دو بعدازظهر بود که بهار جون مامان باران گلی به من زنگ زد و گفت که بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بچه ها رو داره دعوت میکنه تا به خونه شون بریم و ازم پرسید که میتونیم بریم اونجا؟؟؟ من هم بدون معطلی قبول کردم! خوبه که خال...
4 دی 1391
1